چه شبها که خودت را تنها دیدی...
و چه روزها که در پستوی نهانخانه دلت پنهان شدی وبرای حرف هایی که
شنیده بودی و رنجهایی که کشیده بودی و آرزوهایی که ناخواسته به باد رفته
بود مظلومانه گریستی و فکر کردی کسی بر احوال تو آگاه نیست...؟!
چرا باور نکردی که مهربان عزیزی از رگ گردن به تو نزدیک تر وبر درد تو از مادر
دلسوزتر است؟
چرا باور نکردی که رنجهای تو را تیمارگری و غصه های تو را مآمن آرامشی
هست...؟
چرا فکر کردی که تنهایی؟!!!
دست مهربانش بر سر تو بود و سر تو بر دامن رحمتش...
تو تنها نبودی تو خود در خلوت خودت خویشتن را تنها دیدی اشک بر گونه هایت
روان بود و داغ مظلومیت،دلت را می سوزاند..
چقدرناتوان بود زبان تو برای گفتن حقیقت و چقدر ناتوان بود جسم خاکی تو
برای اثبات مظلومیت و تو احساس کردی که چقدر تنهایی و بی کس.
اما در تمام آن احوال خدا با تو بود.
او اشکهای تو را از گونه هایت بر می چید و تو نمی دیدی.
او زخمهای تو را مرحم می گذاشت و تو نمی فهمیدی،او پیمانه پیمانه در جام
مصیبت تو، صبر می ریخت و تو غافل بودی
در همه آن شبها و روزها در لحظه لحظه های تنهایی و بی کسی ات، خدا با
تو بود و خود ندیدیش.
خدا؛ زبان تو، عدالت گمشده تو، مونس تو و منتّقم رنجهای تو بود...
و تو آنقدر در سوگِ بی کسی ات ،غافل بودی،که نفهمیدی!!!
چرا فکر کردی که تنهایی؟!!!
خدا در تمام بغض های تو، حتی از اشک هم به تو نزدیکتر بود...
مهرنوش صفایی
بسیار جالب و نیکو است . اگر فرصت کردید سری به وبلاگ بزنید و به ویژّه مقاله : زینب راز هستی و مستی در ارشیو ان به تاریخ اول اسفند ۸۷ بخوانید . نیز کتاب :فردایی بر فراز انسانیت نوشته اقای سید محمدکاظم پورفاطمی انتشارات موعود اسلام در قم و نیز کتاب دنیای سوفی نوشته یاستین گوردر ترجمه مهرداد مازیاری را بخوانید . بالنده و زاینده و پاینده باشید
بله همیشه بود
من هم بودم اما هر وقت دلتنگ می سدم